|
|
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2141
نویسنده : امير محمدي
|
|
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ،مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود
پسر پاسخ داد:عالی بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد:بله پدر!
و پدر پرسید :چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و
آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد
ما در حیاطمان، فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود،
اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفای پسر ،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان که ما چقدر فقیر هستیم!...
:: برچسبها:
فقير بودن ,
|
|
|